آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آراد نبض زندگی

میلادت مبارک....

سلام تمام زندگی ام.... عزیز دلم 20 مرداد ماه امسال 2 سالگیتو به پایان رسوندی.....میلادت مبارک عزیز دلم. ....روز تولدت روز شروع عشقه عزیزم.....ممنون که با اومدنت عشق رو برامون معنا کردی.....ممنون که با وجود نازنینت زندگیرو برامون شیرینتر کردی ....اندازه تموم دنیا دوست داریم و برات ارزوی بهترینهارو داریم.....برای هزارمین بار تولدت مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک واما اتفاقات روز تولد....امروز تمام وقتمو برای عشقم ارادم گذاشته بودم. ...سر کار هم نرفتم و موندم خونه تا به کارای تولدمون برسیم....یه روز قبلش با بابایی و انا رفتیم برات کیک سفارش دادیم. ...چون قرار بود یه تولد خودمانی بگیریم و ت...
20 مرداد 1392

عشقمی...

سلام عسل طلای مامان... و سلام به همه دوستای گلمون ...ایشالا که همگی سلامتین...ما هم شکر خدا خوبیم و سرمون مشغول مراسمهای قبل عروسی خواهر عزیزمه....این روزا به قدری خسته میشم که تا سرم به بالش میرسه رو آسمونا سیر میکنم... جونم برای پسر گلم بگه که برای خودت یه آقای به تمام عیار شدی....وقتی تو خونه تنهاییم با اسباب بازی و ماشینات مشغولی و کمتر سراغمو میگیری ....منم توی این مدت خوب به کارام میرسم...وضعیت خورد و خوراکت هم که شکر خدا بهتر شده...به وقتش خوب میخوری و سر وقتش هم میخوابی...صبحها تا بهت میگم آراد پاشو بریم خونه عزیز اینا زودی چشماتو وا میکنی و از اون لبخند های خیلی قشنگت تحویلم میدی که اون موقع رو با تموم دنیا عوض ن...
19 مرداد 1392

یه سفر کوچولو...

سلام عزیزم مامان... قبل از اینکه بخوام راجب این پستمون توضیح بنویسم میخوام شهادت مولای متقیان حضرت علی (ع) رو به همه دوستای عزیزمون تسلیت بگم....الان که دارم این مطالبو مینویسم توی تلوزیون مراسم عزاداری پخش میکنه و من دلم بد جوری هوای گریه داره...یا علی (ع) خودت کمکمون کن.... خب حالا بریم سر اصل قضیه....واما اینکه دیروز به اتفاق عمه سولماز اینا یه سفر یک روزه رفتیم مهاباد ....اولش اصلا ما قصد نداشتیم که باهاشون همسفر بشیم یعنی من و شما....قرار بود بابایی به همراه شوهر عمه برن و زودی برگردن...شوهر عمه میخواست برای خودش ماشین بگیره ... بعدش چون عمه هم باهاشون میخواست بره بابایی از ما هم خواست که ما هم باهاشون بریم که ما هم ...
9 مرداد 1392

باغ توت...

سلام عشق مامان... یه چند وقت پیش خبر اومد که مامان زن عموی مامانم فوت کرده....از اونجاییکه مامانم با عموش و زن عموش خیلی صمیمیه و ما هم مثل بابا بزرگ و  مامان بزرگ خدا بیامرزم دوسشون داریم برای مراسم تعزیه رفتیم ارومیه...اخه زن عمو اهل ارومیه هستش.... موقع برگشتن  اول تصمیم گرفتیم که کمی توی ارومیه برگردیم ...ولی بعدش به پیشنهاد بزرگترا رفتیم باغ توت تا دلی از عزا دربیاریم و هم توت بخوریم و هم برای خونه بخریم بیاریم... یه باغ خیلی بزرگ و باصفایی بود که پر بود از درختای بزرگ توت....واقعا که توتهای خیلی شیرین و خوشمزه ای بودن...صاحب باغ هم ادم خیلی خوب و با شخصیتی بود که کلی ازمون پذیرایی کرد...خدا برکت باغشو زیا...
1 مرداد 1392
1